وقتی مدیر بودم(13)سیدرضا میرموسویمشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها
شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه
ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم.شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند
روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن را آماده
می کردند. آنها از بنده طبق معمول دعوت کردند تا تمرین نمایش را ببینم. دانش آموزی
ضعیف الجثه و کوچک اما خیلی با مزه در این نمایش بازی داشت که تماشاگر را از خنده
روده بر می کرد. از بچه ها تشکر نمودم و به خاطر موضوع خوب نمایش که در رابطه با
مشکلات خود آنها در خانه و مدرسه بود، به اندازه کافی تقدیر کردم. شب نمایش رسید.
تماشاگران، اولیا و فرزندانشان بودند. بعداز مراسم مقدماتی اهدای جوائز و معرفی و
تشویق دانش آموزان با استعداد، نمایش شروع شد. پدر و مادری ردیف جلو نشسته بودند و
از بازی پسر کوچک چنان ریسه می رفتند که اشک از چشمانشان سرازیر می شد و مدام با
دستمال پاک می کردند. جمعیت هم خرد و کلان می خندیدند و در پایان چنان کف می زدند
که بچه های نمایش مجبور شدند به صحنه بیایند. گلهای پِیرنگ...
ادامه مطلبما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 19:03