گلهای پِیرنگ

ساخت وبلاگ
سیدرضا میرموسوی8- رماناصطلاحی فرانسوی، داستانی طولانی و منثور از آنچه که در زندگی انسان رخ می دهد گاهی از آغاز طفولیت تا پایان زندگی شخصیت اصلی و در این مسیر عادا گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 9 تاريخ : شنبه 6 بهمن 1397 ساعت: 5:08

گلهای پِیرنگ...
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 15:58

داستانک در عصر ما(3) "; } blogsky.ajax.onCommentSubmitFailur گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1396 ساعت: 15:58

وقتی مدیر بودم (18)نوشته: سیدرضا میرموسوی بابای پیر مدرسه، تنها دخترش را عروس کرده بود. نزد من آمد و با شرم و حیای خاصی گفت:« اگر ممکن است سالن امتحانات را برای یک شب برگزاری جشن در اختیارش بگذارم.» گفتم:« ای به چشم! مبارکه ان شاءالله، فقط اجازه بده با کسانی که لازم می دونم مشورتی داشته باشم.» روز گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 16:06

وقتی مدیر بودم(19)نوشته: سیدرضا میرموسوی پدری و مادری با جعبه ای شیرینی و بسته ای کادوئی وارد مدرسه شدند. پس از سلام و احوال پرسی و تعارفات گفتند:« اومدیم از پسرمون که شاگرد شماست تقدیر کنیم، لطفا قبول زحمت بفرمایین هر طور که صلاح می دونین این کادو رو به ایشان بدهید. فکر کردیم از دست شما ارزش بیشتر گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 16:06

وقتی مدیر بودم(20)نوشته: سیدرضا میرموسوی مادری نسبتا مسن، هراسان و مضطرب به مدرسه ما آمد. هنوز وارد دفتر نشده، فریادش بلند شد:«الهی خیر نبینین! الهی ذلیل و خوار بشین ایشاءالله... الهی بیچاره بشین که ما رو بیچاره کردین...! مگه بچه ی من چه گناهی کرده بود که اخراجش کردین!؟ اصلا به چه حقی اخراجش کردین! گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 10 خرداد 1396 ساعت: 16:06

وقتی مدیر بودم (17)سیدرضا میرموسویسر و صدا از دفتر معلمان بود. صدا بالا گرفت، نزاعی پیش آمده... می دانستم بین کدام دبیرها همیشه بحث و مشاجره است، ولی ... نخیر صدای فریاد و بد و بیراه و کشمکش شنیده می شد... سریع خودم را به اتاق معلمان رساندم. آن دو معلمی که می شناختم به هم پریده بودند و دیگران سعی دا گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 7 تاريخ : شنبه 2 ارديبهشت 1396 ساعت: 23:54

وقتی مدیر بودم(16)نوشته: سیدرضا میرموسویاولیای دانش آموزی از  من خواستند کمکشان کنم. زیرا پسرشان عاشق شده و درس و کتاب را کنار گذاشته، خواب و خوراک هم ندارد. روزی در فرصتی مناسب او را به دفتر خواستم. رنگ پریده آمد. سرش پایین بود و پر بی حال به نظر می رسید. تعارف کردم بنشیند. از درس و رفتارش گفت گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 10 فروردين 1396 ساعت: 11:32

وقتی مدیر بودم(15)نوشته: سیدرضا میرموسویخانمی شلوغ و پر سر و صدا وارد مدرسه شد و با شتاب و مستقیم به سراغ من آمد، لیست نمرات پسرش را جلو من گذاشت و گفت:« خواهش می کنم ببینین! تمامی دروس رو بیست گرفته، الا ورزش... اخه مگه ورزشم درس حساب میشه!؟» در همین لحظه دبیر ورزش برای بردن توپ وارد دفتر شد و از ش گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 26 اسفند 1395 ساعت: 1:56

وقتی مدیر بودم(13)سیدرضا میرموسویمشکل ازدیاد دانش آموزان را داشتیم. کلاس ها شلوغ شده بود. استقبال از مدرسه ی ما سال به سال بیشتر می شد. بودجه ای به اندازه ی ساخت و ساز در کار نبود. مستاصل شده بودیم.شب جشن ماهانه ی مدرسه رسید. دانش آموزان از چند روز قبل در جنب و جوش بودند و با علاقه ی فراوان و بدون احساس خستگی سالن را آماده می کردند. آنها از بنده طبق معمول دعوت کردند تا تمرین نمایش را ببینم. دانش آموزی ضعیف الجثه و کوچک اما خیلی با مزه در این نمایش بازی داشت که تماشاگر را از خنده روده بر می کرد. از بچه ها تشکر نمودم و به خاطر موضوع خوب نمایش که در رابطه با مشکلات خود آنها در خانه و مدرسه بود، به اندازه کافی تقدیر کردم. شب نمایش رسید. تماشاگران، اولیا و فرزندانشان بودند. بعداز مراسم مقدماتی اهدای جوائز و معرفی و تشویق دانش آموزان با استعداد، نمایش شروع شد. پدر و مادری ردیف جلو نشسته بودند و از بازی پسر کوچک چنان ریسه می رفتند که اشک از چشمانشان سرازیر می شد و مدام با دستمال پاک می کردند. جمعیت هم خرد و کلان می خندیدند و در پایان چنان کف می زدند که بچه های نمایش مجبور شدند به صحنه بیایند. گلهای پِیرنگ...ادامه مطلب
ما را در سایت گلهای پِیرنگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4irdastan9 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت: 19:03